رضا زندگیرضا زندگی، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 16 روز سن داره
طاها زندگیطاها زندگی، تا این لحظه: 10 سال و 21 روز سن داره

مغز بادوم

عشقهای خاله

بسم الله وبالله و منالله و الی الله و فی سبیل الله اللهم الیک اسلمت نفسی و

الیک وجهت وجهی والیک فوضتامری فاحفظنی بحفظ الایمان من بین یدی و من

خلفی و عن یمینی و عن شمالی و من فوقی ومن تحتی و ادفع عنی بحولک و

قوتک فانه لا حول و لا قوة الا بالله العلی العظیم

 

 

   

  آرزو دارم  نا خواسته به دست آورید

آنچه را که خواسته اتان است

وشگفت زده با خودبیاندیشید:

آیا کسی برایمان آرزویی کرده بود...!

تولد شیش سالگی روهام طاها

عروسک شیش ساله من سلام امروز تولد شیش سالگیته اما به خاطر به قول خودت یه چیز گرد شاخ شاخی وهشت ناک به اسم کرونا نشد برات جشن تتتتتتتتتتتتتووووووووولللللللللددددددددد بگیریم الان سه هفته که ندیدمت دلم براخودت وبه قول خودت داداج جونت تنگ شده بخاطر کرونا نمیتونیم همو ببینیم و بغل کنیم و ببوسیم چون این بیماری خیلی خطناکه همش میگید پس کی میای خونمون دیگه نمیدونید دلم طاقت نمیاره و اگر بیام باید کلی ببوسمتون وقتی پشت تلفن میگم اگر ببینمتون باید ببوسمتون طاها عروسکم میگه باباتو ببوس پرروی من دورت بگردم من این روزا نمیدونیکه چقدر شیرینی دورتون بگردم دیروز داشتم با داداش جونت حرف میزدم گفت با اون لحن و حرف زدنه قشنگش گفت خاله کرونا میره بعد میتونیم ه...
20 اسفند 1398

1000روزگی طاها طلایی

بعضی ها در یک روز تمام دنیا رو بتو هدیه میدهند...بعضی ها ناب هستندو بتو حس ناب تری رو هدیه میدهند...این بعضی ها حس بودنشان همیشه هست و شیرین است.این آدمها و این لحظه ها را دیوانه وار دوست دارم دلخوشی من لحظه لحظه شمردنه روزای زندگیته که با عشق بزرگ میشی و دیدن لحظه لحظه ی بزرگ شدنت بهم حس زندگی میده این که با لذت بشینم و بزرگ شدنتو ببینم عزیز هزار روزه ی من هزار روزگیت مبارک21/9/95
24 آذر 1397

تولد چهارسالگی طاهای عزیز

طاهای عزیزتراز جانم امروز 18/12/96مصادف با روزعزیزمادر تولد چهارسالگیت رو جشن گرفتیم ماشالا هرروز شیطونتر میشی برایت از خداوند منان خوشبختی و سعادت و عاقبت بخیری برای خودت و داداش گلت رو ارزومندم
18 اسفند 1396

17/8/96چهارشنبه

نمدونم بعداز مدتها بی وفایی که بخاطر مشغله ی کاری نتونستم بهترین لحظاتتونو ثبت کنم از کجا شروع کنم ماشالا دوتاتون خیلی پرجنب و جوش و شیطون شدین امروز صبح بحدی شوکه شدم و دلم گرفت که نگو گفتم بیام بنویسم یکم باخودم فکر کردم دیدم من دارم خیلی با اون خاله ی سه سال پیش فرق کردم خودمو زیادی مشغول کردم صبح تو کلاس نشسته بودم یهو احساس کردم داری گریه میکنی همین که دویدم بیرون دیدم خانم رضایی داره ارومت میکنه زمین خورده بودی و گوشه ی چشمت اسیب دیده بود از صبح به کسی نگفتم نمیدونم شاید منم خاله بدیم ولی اینو بدون خیلییییی دوستون دارم
17 آبان 1396

مهد رفتن عشقم

[img:photos/file_33314.jpg] اولین روز پیش دبستانی عشق جونم با طراحی فضا توسط خاله مریم عزیزدلم بابت بودنت ممنون و خدارو هزاران بارشکر میکنم [img:photos/file_33315.jpg] مراسم عاشورای حسینی ...
17 آبان 1396
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مغز بادوم می باشد