17/8/96چهارشنبه
نمدونم بعداز مدتها بی وفایی که بخاطر مشغله ی کاری نتونستم بهترین لحظاتتونو ثبت کنم از کجا شروع کنم ماشالا دوتاتون خیلی پرجنب و جوش و شیطون شدین امروز صبح بحدی شوکه شدم و دلم گرفت که نگو گفتم بیام بنویسم یکم باخودم فکر کردم دیدم من دارم خیلی با اون خاله ی سه سال پیش فرق کردم خودمو زیادی مشغول کردم صبح تو کلاس نشسته بودم یهو احساس کردم داری گریه میکنی همین که دویدم بیرون دیدم خانم رضایی داره ارومت میکنه زمین خورده بودی و گوشه ی چشمت اسیب دیده بود از صبح به کسی نگفتم نمیدونم شاید منم خاله بدیم ولی اینو بدون خیلییییی دوستون دارم
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی