لحظات زندگی
الهی قربونتون بشم ببخشید این چند وقت سرم خیلی شلوغ بود وقت نداشتم تا چند روز دیگه باتون کامل مینویسم الان میخوام از روزایی که رفتین خونه ی خودتون براتون بنویسم .
بعد از اینکه رفتین ماهر روز میومدیم پیشتون ولی رضا جونی اینقدر بی تابی میکردی که بعد از دو روز دوباره برگشتی پیش ما چهارشنبه صبح خودم اومدم دنبالت چونکه پنج شنبه ام عقد دایی علی بود پنج شنبه هم رفتیم محضر ولی شما حوصله ی شلوغی رو نداشتی از اونجاییم که خیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلی تنبلی همش بغلم بودی هی میرفتیم بالا دوباره میومدیم پایین اخرش دیدم فایده ای نداره اومدیم پایین برات ابمیوه و کیک گرفتم یه کم اروم شدی دیگه به خطبه عقدم نرسیدیم چون تا رفتیم بالا دیدم بله رفتن اتاق عقد و ما جاموندیم عصرم که جشن بود شما بالا کلی بازی کردی بعد خوابیدی تا شب.راستی 5شنبه شب شب لیله الرغائب و تولد امام باقر بود.این هفته پنج شنبه ام خاله جون رفت خونشون وشنبه ام داداش طاهی واکسن داشت شما اومدی پیش ما همشم میگفتی بریم بیرونی یا دایی محمد صدا میزدی به دایی محمد میگی مومه مامنت میگه تو خونه همش راه میری و دایی صدا میزنی هروقت نماز میخونیم توام شروع میکنی به خوندن چند روز پیش داشتم نماز میخوندم دیدم واسادی رکوع رفتی بلند شدی سجده رفتی قربونت بشم هر وقتمکار بدی میکنی خودت لبتو گاز میگری میزنی رو دستت میگی ا ا ا ا بعدشم میخندی داداش طاهیم اقه وها رو یاد گرفته تا میگی تکرار میکنه میخنده همش دوست داره یکی باهاش حرف بزنه